پایان قصههای پرغصهٔ من و سیگار
من یک مسافر سیگار در لژیون ویلیام وایت همسفران هستم
یکی از آنها با لبخند تمسخر آمیز،
پاکت سیگار و اسپری تنگی نفس را همزمان به دستم داد و پرسید هر دوی اینها مال شماست؟!
من یک مسافر سیگار در لژیون ویلیام وایت همسفران هستم
هر چه میخواستم بنویسیم قلمم قادر به نوشتن نبود، چون هر آنچه بود، اسارت در بند سیگار بود.
واقعاً برای یک خانم مصرف سیگار خیلی سخت است.
و حال شروع کردم به نوشتن تا شاید جرقهای باشد برای خانمهایی که سیگار یا قلیان مصرف میکنند و هنوز اقدام به درمان نکردهاند...
یادم میآید روزی از خانه که بیرون زدم، عصبیتر از قبل بودم! مادرم با همان لحن مهربان همیشگی به من گفت: بمان.
و پدرم که معمولاً ساکت بود با صدای آرام گفت: کجا میروی؟ بمان و بعد از ناهار برو...
گفتم: خیلی کار دارم و با عجله خارج شدم... سوز سرمایی که به صورتم میخورد هم ذرهای از شفافیت چهرهٔ پدر و مادرم نکاست... هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم، فقط عجله داشتم که به منزل برسم، نه! میخواستم به آن سیگار لعنتی برسم! هرگز نتوانستم در حضور آنها سیگار بکشم، شاید برای همین اغلب اوقات پس از نوشیدن اولین فنجان چایی در حضورشان بی قراریام برای کشیدن سیگار شروع میشد و نهایتاً یکی دو ساعت بعد به هر بهانهای ترکشان میکردم!
ارتباطم با بزرگان فامیل کاملاً قطع شده بود! آدمها در نظرم دو گروه شده بودند، گروهی که در حضورشان با خیال آسوده سیگار میکشیدم و گروهی که سیگاری بودنم را از آنها پنهان کرده بودم!
یادم میآید روزی دیگر، با دوستان دوران دانشجوییام قرار کوهنوردی داشتیم، دو سال از آخرین کوهنوردی ما میگذشت، تمام وسایل مورد نیاز را از انباری آورده و با اشتیاق آماده کردم. در محل قرار حاضر شدم و با شادمانی همراه دیگران حرکت کردم، کمتر از 15 دقیقه بعد، در حالیکه به سختی نفس میکشیدم، روی تخته سنگی نشسته و با حسرت بالا رفتن دوستانم را نظاره میکردم! با اندوه سیگار و فندکم را از کیف در آورده و...
روزی دیگر با شتاب از فروشگاه بیرون زدم، چند قدمی بیشتر نرفته بودم که پایم به موزاییک شکستهٔ کف پیاده رو گیر کرد و نقش زمین شدم! چند قدم آن طرف تر کیف دستیام وارونه و تمام محتویاتش در کف پیاده رو پخش شد، دو خانم جوان برای کمک جلو آمدند و پس از اینکه کمک کردند سرپا بایستم، مشغول جمع کردن وسایلم شدند، یکی از آنها با لبخند تمسخر آمیز، پاکت سیگار و اسپری تنگی نفس را همزمان به دستم داد و پرسید، هر دوی اینها مال شماست؟!
خاطرات بسیاری از این دست دارم و به ازای هر ده تایشان یک تجربهٔ ترک...
سالها سپری میشد و پس از هر ترک، خجلتر و مأیوس تر از قبل به این میاندیشیدم که چرا در این زمینه تا این حد بی ارادهام؟!
تا اینکه خداوند کنگره را در مسیر زندگی ما قرار داد و بعد از رهایی مسافرم از بند اعتیاد، روزی در جلسه همسفران ناگاه پیامی از آقای مهندس، توسط مرزبان قرائت شد و من آن موقع غرق شادی شدم...
پیام برای همسفرانی بود که درگیر سیگار هستند و مژدهٔ تشکیل لژیون ویلیام وایت برای آنها بود...
قبل از تشکیل این لژیون به روش DST برای درمان سیگار اقدام کرده بودم ولی به دلیل نبود لژیون و جهان بینی درمان نیکوتین، با مشکل روبه رو میشدم...
آشنایی با روش درمان DST با مصرف نیکوتین خوراکی و در کنار آن لژیون ویلیام وایت، نقطهٔ پایان قصههای پر غصهٔ من و سیگارم بود...
تشکر و سپاس از آقای مهندس دژاکام.
و تشکر از راهنمای ویلیام وایت همسفران، آقای منصور ولیخانی.
نگارش: کمک راهنما همسفر خانم فاطمه ولیخانی
خدا قوت خدمت نویسنده و نگارنده گرامی
خداقوت خدمت آقای منصور ولیخانی
بسیار خوشحالم که از گذرگاههای سخت عبور کردید و به طرف روشنایی در حرکت هستیداز صمیم قلب برای شما همسفر عزیز آرزوی سلامتی و شادکامی دارم
سپاس و خدا قوت خدمت راهنمای بزرگوار آقای ولیخانی و دختر گل ایشان خانم فاطمه عزیز
خدا قوت خدمت مدیر وبلاگ محترم
باسپاس وخداقوت خدمت آقای ولیخانی وهمسفرمحترمشان خانم فاطمه
درود وسپاس خدمت مسافرسالار
می تابی و آئینه حسابت نکنند
تا سینه برازنده ی زخمی نکنی
بر قله ی عاشقی عقابت نکنند
ازآقاسالار هم ممنونم
تشکر از خانم فاطمه
خدا قوت به مدیر وبلاک..
انشالله به زودی شاهد رهایی شما باشیم...
و انشاالله تمام عزیزانی که در این بند هستند راه درست را پیداکنند و به رهایی و آرامش برسند.
خدا قوت ،به امید رهایی تمام مصرف کنندگان ازبنداعتیاد